Environmentalist

Environmentalist


وشته شده در ساعت 09:55:21 , مورخ 08/07/1391
کد خبر : 91071020
منبع: http://isdle.ir/news/index.php?news=8795

مقاله محمد علي اينانلو درباره علل کشته شدن محیطبانان و شکارچیان
آری برادر! این چنین است که کشته می شوید...


 

 

 بزرگنمایی
محمد علي اينانلو

  

تنها راه نجات و حفاظت طبیعت ایران، گفتگوی صریح و صادقانه با مردم، ارتباط درست و صمیمانه با مطبوعات و رسانه ملی و اجرای سریع و صحیح، عادلانه و بی شائبه اصل 44 قانون اساسی است.

  قوانین و مقررات سازمان حفاظت محیط زیست می بایست هر چه زودتر بازنگری و به روز شود.

  مدیریت طبیعت می بایست مثل طبیعت، همزمان لطیف و خشن باشد، مدیریت طبیعت ایران نیاز به احساسات لطیف بیهوده ندارد.

  خانه از پای بست ویران است***خواجه در بند نقش ایوان است. یعنی که مدیران محیط زیست در اندیشه ندادن پروانه اند در حالیکه تفنگ ها در سراسر کشور شلیک می کنند.


  علاوه بر " عملکردها " می بایست " عمل نکردهای !" سازمان حفاظت محیط زیست نیز مورد بررسی قرار گیرد.

  این مطلب، صرفا یک مطلب کارشناسی است، لطفا بر نیاشوبید و واکنش سریع نشان ندهید.

  به جای فکر انحلال اداره " شکار و صید" باید در پی تقویت آن باشید چرا که نبض " کشتن"ها و " کشته شدن" ها در این اداره می تپد.

در زنجیره حیاتی، حیوانات در فضای صورتی رنگ والت دیسنی با صلح و صفا در کنار هم زندگی نمی کنند، آنها مجبور اند که همدیگر را بخورند.

  کشورهائی نظیر مجارستان و لهستان و رومانی و بلغارستان و سوئد و دانمارک سالیانه دهها هزار پروانه شکار صادر می کنند، بی آنکه تعداد حیات وحششان ذره ای کمتر شود.

  خانمهای مسنی که با چهره ای مهربان و چشمانی بیگناه در پارکها به کلاغها و گربه ها غذا می دهند در واقع حکم قتل بلبل ها را امضاء می کنند، چیزی در ردیف برخی از تصمیمات مدیران محیط زیست.

  تجربه نشان داده هر جا که شکارچی مجاز گشت می زند شکارچی غیر مجاز می گریزد.
 

خداوند همیشه نعمت منشاء اثر بودن را عطا نمیکند پس تا زمانیکه مسوولیتی دارید منشاء اثر باشید، درست بیاندیشید و درست عمل کنید.

  اجرای درست و بی شائبه اصل 44 قانون اساسی، اساسی ترین راه نجات محیطبانان از کشته شدن است.

  جوامع محلی و ایلی بسیار پیچیده اند، خون، خون دیگری درپی دارد، رسم "خون بس" هنوز در برخی از عشیره ها جاریست، جوانان را به جان هم نیاندازیم.

 

مقدمه


این مطلب بی تردید گروهی را خواهد آزرد چرا که گاهی پهلو به انتقاد می زند و اکثر ما علیرغم حرفهایی که میزنیم با انتقاد میانه خوشی نداریم، از آن میرنجیم، زود هم میرنجیم،گاهی نیز بر می آشوبیم و واکنش نشان میدهیم و اگر زورمان برسد تلافی میکنیم و گاهی هم "دوز" این تلافیها بسیار بیشتر از میزان انتقاد است اما باید نوشته می شد، یکصد و سیزدهمین محیطبان نیز کشته شد و لابد سیصد وشصت و ششمین "قاتل" نیز به قصاص محکوم خواهد شد هر چند که تعداد کشته شده های هر روزه اخبار رادیوها، تلویزیون ها و روزنامه ها آنقدر هست که یک کشته بیشتر در آنها تاثیری نداشته باشد اما سخت است خبر کشته شدن کسی را، کسانی را بشنوی که با او، با آنها روزهای متوالی در طبیعت به گشت رفته باشی از دیدن دشتی گسترده، رودی خروشان، آبگیری پر طراوت، آبشاری پیچان، پلنگی پنهان، یوزی گریزان، آهویی خرامان به هیجان آمده و در شبی تاریک و طولانی که ماه پنهان است و ستاره های درخشان همچون الماس در پهنه سپهر لاجوردین می درخشند دور آتشی زلال بنشینی و "او" در حالیکه برایت چای دودی ریخته و پیاله ای نیز خود در دستان زمختش می چرخاند برایت از کارهایش، هیجانهایش، کمبودهایش، امیدها و آرزوهایش بگوید و از کودک دوساله اش و از مادر پیرش که به عنوان آخرین آرزوی زندگی پای بوس ضامن آهو را می خواهد و حال می شنوی که مرده است، به همین سادگی، اتفاقی مکرر، کسی به شکار قاچاق رفته، محیطبان تعقیبش کرده، تیراندازی شده و تمام... می-اندیشی که کدام مصلحت است؟ مصلحت اندیشی که کسی، کسانی از مطلبت آزرده نشود، خشم نگیرد یا که به پشتوانه تجربه نیم قرن در طبیعت بودن راه هایی را میدانی که اگر به کار بسته شود شاید از تعدادی از این قتلها جلو گیرد، آیا می شد که "عبدالله" کشته نشود و " اسعد" محکوم به اعلام نباشد؟

خبر کشته شدن محیطبان "عبد الله یاری" در همدان، انعکاسی کم پیدا کرد، چند تن از همکارانش در مراسم شرکت کردند، مدیرش سعی کرد که در قطعه شهداء دفن شود، چند خبر کوتاه و چند مطلب احساساتی در روزنامه ها، همین و دیگر هیچ، همچنان که پیش از این نیز اتفاق افتاده بود، چند خبر و چند مطلب که همگی به "خود" موضوع پرداخته بودند بی هیچ کنکاشی در ریشه یابی و هیچ بحثی در چاره جوئی، آیا هیچ راهی نبود که "عبدالله" کشته نشود؟

این مطلب مستقیما به مدیریت محیط طبیعی سازمان حفاظت محیط زیست می پردازد اما نه لزوما مدیریت فعلی شاید حداقل از بیست سال پیش به این سو، از زمانیکه تعداد محیطبانان شهید از صفر به ده و بیست و پنجاه و صد و سیزده رسید، تعداد نامعلومی نیز در زندان و محکوم به قصاص و دیه و تعداد نامعلومی نیز شکارچی کشته شده که به هر روی از جوانان همین کشورند و مسلما جریمه شان کشته شدن نبوده است. بی-تردید این مطلب گروهی را خواهد آزرد چرا که گاهی پهلو به انتقاد می زند و برخی از ما تحمل انتقاد را نداریم اما امیدوارم این "برخی" که شاید هم از مقامات باشند برخالف رویه معمول این بار برنیاشوبند، این مطلب را یک نظر کارشناسانه تلقی کرده و آن ها نیز برای پیشگیری از قتل های بیشتر در پی چاره جویی باشند و بیاندیشند حتما راه هایی بوده است  که "عبدالله" کشته نشود و "اسعد" در زندان نپوسد، راههائی که پیش از این اندیشیده نشده، مسلما راه چاره بسیار است اما یکی از اصولی ترین و اساسی ترین راهها برای پیشگیری از درگیری ها اجرای درست، واقعی و به دور از شائبه اصل 44 قانون اساسی است.

معمولا برای قضاوت در مورد اشخاص، بیلان "عملکرد" آنها را در نظر می گیریم اما در این میان چیزی هم هست با عنوا ن "عمل نکرد!" که بی تردید آن نیز میبایست مورد ارزیابی قرار گیرد و در این مقال در مورد مدیران تصمیم گیر سازمان حفاظت محیط زیست هر دو در نظر گرفته شده است، کارهایی که این مدیران می-بایست انجام میدادند و نداده اند و کارهایی که نمی بایست انجام می دادند و داده اند که مجموع این "عمل کرد"ها و "عمل نکرد"ها، کار سازمان را به این وضعیت اسف انگیز کشانده که مجبورند برای چرخش امور سازمان دست به فروش پارک پردیسان بزنند.


به نام خدا

خبر خیلی کوتاه بود و در هیاهوی المپیک گم شد "یک محیط بان در همدان کشته شد" آهی و افسوسی و طبق معمول چند مطلب احساساتی در روزنامه ها و دیگر هیچ. محمد بنا  تا اطلاع ثانوی قهرمان ملی شد. یوسف کرمی خراب کرد. حق عبدولی را داوران خوردند اما مقامات بلند مرتبه کشور دستور دادند که او را هم طلائی کنند و برابر دیگران که مدال طلا گرفتند تشویق شود، که حق هم همین بود. رباط  صلیبی، کشتی گیر ما پاره شد اما باز هم با غیرت و همت مثال زدنی به کشتی ادامه داد و همه تحت تاثیر قرار گرفتند. چرا که مایه گذاشتن از جان در راه انجام وظیفه واقعا مقدس است و مردم را تحت تاثیر قرار می دهد و این محیطبان هم همین کار را کرد. جانش را گذاشت اما بدون هیچ بازتابی. آیا حقش کمتر از حق "عبدولی" بود و یا اینکه دهندگان طلا به عبدولی می توانستند از پوشش رسانه ای  بهتری بهره مند شوند به امید آینده ای  بهتر، وزارتی، وکالتی، سفارتی. البته اندیشیدن به آینده بهتر، حق هر کسی است. اما در این میان حق "عبدالله" کجا رفت؟ آیا حق بنده خدا کمتر از حق بنده ولی است؟ بگذریم. 

خون این جوان بد جوری اذیتم میکند. همه مردم ایران از طریق تلویزیون در جریان قهرمانیهای  المپیک قرار گرفتند اما چند نفر، تنها چند نفر از طریق تلفن خبر قتل محیطبان را شنیدند، گریستند و نوشتند و در تشییع جنازه غم انگیزش شرکت کردند. اما کودک دو ساله عبدالله هیچیک را نشنید چرا که مادر داغدار در داغ شوی، با چشم اشکبار به وظیفه لایزال مادری خود عمل می کرد. در گوش کودک تازه ی، تازه بی پدر، لالائی میخواند، خبر خیلی کوتاه بود و در هیاهوی المپیک گم شد:
محیطبان "عبدالها یاری" سرپرست منطقه حفاظت شده خان گورمز همدان طی یک درگیری با شکارچی غیر مجاز کشته شد.

همچنان که خبرهای پیشین چند روزی هیجان ایجاد کردند و رهاشدند، محیطبانی که در خراسان کشته شد،  دیگری در سمنان و دیگری و دیگری و دیگران در سراسر کشور و آن دیگری که کشته نشد، کشت و حالا دارد در زندان یاسوج می پوسد و دلخوشی اش اینکه گاهی از زندان به من و دیگری تلفنی بزند و درد دلی و گریه ای که: به خدا فقط ده روز بود عقد کرده بودم و چه آرزوها و چه ها که در دل و در سر داشتم، راستی الان چند نفر از احوال "اسعد تقی زاده"، خبر دارند در زندان یاسوج، مگر در اعتراض به حکم اعدام همین محیطبان نبود که مقاله های سوزناک نوشته شد و سایتها و راه پیمائیها و تجمعها و .... پس چه شد؟ چرا رها شد، چرا فراموش شد، چرا آتش هیجان ها خوابید؟ راستی چرا ملتی این چنین هیجانی هستیم؟ چرا ناگه جوگیر میشویم، گاو و ماهی را به هم می¬دوزیم، سر و صدا به پا می کنیم و بعدا انگار نه انگار که نه خانی آمده و نه خانی رفته، انگار نه انگار که برای محیطبان یاسوجی این همه پستان به تنور چسباندیم انگار نه انگار که آن  همه سر و صدا کردیم. ای شمایی که آن همه مقالات سوزناک نوشتید، سایت راه نداختید، امضاء جمع کردید، تف و لعنت کردید، راهپیمائی راه انداختید، آیا می دانید که "اسعد" دارد در زندان یاسوج می پوسد؟ به همین زودی یادتان رفت؟ آن همه هیجان، آن همه احساس و دلسوزی ...

دستم به نوشتن نمیرود اما خون این جوان و جوانهائی که پیش از او کشته شدند و محکومیت اعدام دیگری، قلم را بدون من روی کاغذ می دواند، آخر بنویسم که چه؟ با امید به چه نیتجه ای، مگر بیست سال پیش ننوشتم و رئیس، زنگ نزد که: "من در این مجله را تخته می کنم!" منظورش مجله شکار و طبیعت بود که آن زمان سردبیرش بودم و مطلبی نوشتم "امکان اجرای قانون"، نمی دانم این جمله از کیست، بسیار پر معناست : "قانونی را که نمی توایند اجرا کنید وضع نکنید" من هم همین را نوشتم، آن زمان یعنی در سال هفتاد و یک -درست بیست سال پیش- تعداد کمی محیطبان و شکارچی کشته شده بود اما من به عنوان کسی که عمرش را در طبیعت سر کرده  و با زیر و بالای آن آشناست هشدار دادم، می دانستم که وضع مقررات ناپخته و غیر کارشناسانه خطرناک است، واضعینی که در اتاق¬های راحت ریاست و مدیرت و معاونت در امانند، اما مجری همان قانون  یعنی محیطبان در خطر، در طبیعتی خشن که "واضعین" هرگز آن را تجربه نکرده¬اند.

در آن زمان تعداد کمی محیطبان و شکارچی کشته شده بود اما مسئولان اسبق و سابق و لاحق  بی توجه به هشدارها راه خودشان را رفتند و می روند و اینگونه است که با قتل عبدالله یاری، تعداد محیطبانان شهید یکصد و سیزده نفر و به قولی تعداد شکارچی کشته شده سیصد وشصت و پنج نفر، تعدادی نیز از هر دو طرف در زندان و محکوم به دیه و در انتظار اعدام در یک قدمی چوبه دار، و جالب تر از همه واکنش همکاران خودم بود که ای قاتل، ای جانی، ای شکارچی! تو داری از شکار و شکارچی طرفداری می کنی و با این طرفداری اگرخودت هم اسلحه را کنار گذاشته باشی ترویج قتل و کشتار می¬کنی، مقالاتی به شدت احساساتی البته از سر دلسوزی اما کاملا غیر کارشناسانه و جالب اینکه برخی از مقامات محیط زیست هم که شاید میتوانستند کاری بکنند از ترس همین قلمهای دلسوز احساساتی کاری نکردند و اینگونه شد که همواره احساسات، منطق را تحت الشعاع قرار داد و به جای اینکه علت قتل محیطبان کارشناسانه ریشه یابی شود و چاره ای پدید آید در لفافی از حرف های سانتی-مانتال مقطعی گم شد و بی آن که علتها واکاوی شوند مثل هر تب تند دیگری زود به عرق نشست. و اما در این مطلب به هیچ وجه در پی گله گذاری و ذکر مصیبت و پرداختن به گذشته نیستم. حتی این مطلب یک مقاله انتقادی هم نیست، لطفا دوستان طبق معمول بر نیاشوبند و دست به تهدید و تحریم نزنند فقط کمی بیندیشند ضرر ندارد، این مطلب یک مطلب صرفا کارشناسی است و برآمده از دل نیم قرن تجربه در بیابان، ای کاش که اینطور نبود اما خون "یاری" و محکومیت اعدام "تقی زاده" و چند تن دیگر موجب نوشتن این مطلب است.

لطفا بیائید به جای احساساتی شدن برای یکبار هم که شده بی¬طرفانه، عاقلانه، موشکافانه و کارشناسانه به موضوع نگاه کنیم، به جای "معلول" این بار"علت" را دریابیم، علت قتل محیطبان. حال ببینیم که برای این تحقیق چه داریم:

1. علت همه قتل ها : "شکار غیر مجاز"

2. آمار رسمی یکصد وسیزده محیطبان شهید.

3. آمار غیر رسمی، سیصد و شصت و پنج شکارچی کشته شده.

4. آمار اعلام نشده، تعداد محیطبان زندانی و محکوم به اعدام و دیه.

5. آمار اعلام نشده، تعداد شکارچی محکوم به قصاص و زندان ودیه.

ای کاش که به آمار و گزارشهای این قتلها که در سازمان محیط زیست مضبوط است دسترسی داشتم، آنگاه با نگاهی دقیقتر می توانستم تک تک آنها را واکاوی کنم، در هر حال با همین داشته های کم، مطلب را می شکافیم، اما نه مفصل بلکه خلاصه و مجمل. چرا که حوصله این چنین مقالی از حوصله روزنامه و خواننده خارج است، آماده ام  تا موضوع را در یک جلسه کارشناسی با حضور کارشناسان، مسئولان محیط زیست، رسانه ها و حتی مجلس و دیگر و دیگران به بحث بگذارم، شاید که راهی باشد برای پیشگیری از قتل های بیشتر و مسلما "در این شکافتن موضوع، اول از خودمان آغاز می کنم – از رسانه ها و رسانه ای ها  چرا که اول باید سوزن را به خودمان بزنیم تا بعد دیگران نیش جوالدوز را تاب بیاورند، نقش ما در این قتلها و شاید پیشگیری از آنها چه حد بوده است؟ :

الف- رسانه ها :

مروری در پرونده قتل محیطبانان، بخصوص در بیست سال گذشته، تنها تعدادی مطلب و مقاله احساساتی به دست میدهد در طعن و لعن شکار و شکارچی و مقداری حرفهای احساساتی بی هیچ ریشه یابی و تحقیق و علت و معلول و راه حل و غیره  و بعد فراموشی و نسیان و سپردن موضوع به عهده تعویق تا قتلی دیگر و احساساتی شدن از سر نو تا اطلاع ثانوی، واقعا وظیفه حرفه ای رسانه و رسانه ای چیست؟ نمی خواهم درس مطبوعات بدهم اما این وظیفه هر چه که باشد گرفتار شدن در جو هیجان موجود و هیجانی شدن مقطعی نیست، یک رسانه ای حرفه ای بی تردید می بایست از موضعی بالاتر از مردم عادی به قضایا بنگرد، حتی گاهی می بایست هیجان را بخواباند نه که به آن دامن بزند چرا که این هیجانی شدن، گاه نتیجه عکس می دهد، چنان که در موضوع "اسعد تقی زاده" نتیجه عکس داد و احتمال رضایت خانواده  مقتول را به تعویق انداخت و در این میان مدیر کل حقوقی سازمان حفاظت محیط زیست هم به کمک رسانه ها  و رسانه ای های غیر حرفه ای آمد و با "اراذل و اوباش" خواندن خانواده مقتول در یاسوج عملا امکان هر گونه رضایت و مصالحه ای را زیر سوال برد. در حالیکه خانواده "رضائی" در یاسوج خانواده ای سرشناسند، فرهنگی اند، خانواده شهیدند. حال، پسر جوانشان به هر دلیل با عده ای شکارچی همراه شده و تیر قضا به زندگی اش پایان داده، این دلیل نمی شود که این خانواده محترم را "اراذل و اوباش"  بنامیم، نتیجه همین میشود که شد؛ اسعد تقی زاده  پنج سال است که در زندان است، زیر چوبه دار بی هیچ نشانه ای از مصالحه ای، مادر مقتول رضایت نمیدهد، این خانواده از سوی روزنامه ها و کارشناسان کارنشناس احساس حقارت میکند، حق هم دارد، جوانش را از دست داده  و به جای دلجویی به او توهین هم شده است، اما با همه اینها من اطمینان دارم که خانواده محترم رضائی راضی به مرگ اسعد نخواهد شد. بپذیریم، واقعیت این است که رسانه ای های حرفه ای چه در مطبوعات و چه در رسانه ملی در زمینه طبیعت و محیط زیست بسیار کم داریم، آنها به مقوله طبیعت بیشتر به شکل سیزده بدر نگاه می کنند، بسیار احساساتی، زود تحت تاثیر قرار می گیرند. جو گیر می شوند و عجولانه می نویسند، می گویند و اظهار عقیده می کنند. "عقیده ای که بیشتر القائی است تا ذاتی و در این میانه به اصطلاح کارشناسانی که تنها در کلاس های دانشگاه درس طبیعت خوانده اند به کمک می آیند و به این جو ملتهب احساساتی دامن می زنند و با گفتن و نوشتن مطالب احساساتی و سانتی مانتال و مردم پسند با تاریخ مصرف کوتاه کار را بدتر می کنند؛ دوستان عزیز، سروران، کارشناسان و همکاران!

باور بفرمائید ما در دنیای کارتونهای والت دیسنی زندگی نمیکنیم  که در یک جنگل  رنگارنگ همیشه بهار همه موجودات از گوزن و ببر و آهو و پلنگ و میش و خرس و کبک و عقاب و قرقاول و شاهین و بلبل و سنجاب و خرگوش در یک فضای لطیف صورتی با هم آواز می خوانند و حرکات موزون انجام میدهند و از چشمه سفید برفی و زیبای خفته آب میخورند و هیچکدام نظر بدی به هم ندارند. ما در دنیای واقعی زندگی می کنیم که خداوند زنجیره حیات را آفریده است که دانشمندان به آن اکوسیستم میگویند و در این اکوسیستم طبیعت همه باید و مجبورند که همدیگر را بخورند و گرنه نظام هستی از هم میپاشد، آری عزیزانم  دنیای واقعی کمی خشن تر از دنیای فانتزی است. لطفا دقت کنید در این دنیای واقعی چشمان علفخواران در دو طرف سر قرار گرفته که اطراف را بپاید تا خورده نشود و چشمان گوشتخواران پهلوی هم و رو به جلو که مستقیم به دنبال شکار باشد؛ آخر من چه بگویم، این الفبای دانش قلم زدن درباره طبیعت است و در این میان اگر ما بخواهیم همه آنها را در یک صف قرار دهیم و نخواهیم که هیچیک دیگری را بخورد نظم هستی رابه هم زده ایم و اگر در مدیریت طبیعت احساساتی و غلط عمل کنیم آنگاه است که عبدالله و مجتبی کشته می شوند و اسعد پای چوبه دار میرود. چه بخواهید و چه نخواهید واقعیت این است. بی پرده بگویم در این چند سال به  جز  چند مطلب از "مژگان جمشیدی" که ریشه در ریشه یابی داشت مطلب دیگری از رسانه ها ندیده و نشنیده ام.

ب- مردم :

مردم ما هم که ماشاءالله احساساتی و زود رنج و جوگیر؛ زود و سریع و با درجه بالا تب میکنند و سریع هم عرق میکنند، تلفن میکنند، پیامک میزنند، گروههای مردم نهاد درست میکنند، در پارکها تجمع میکنند، راهپیما ئی میکنند، شعار میدهند، بعد هم خیلی زود متقرق می شوند و فراموش میکنند تا هیجانی دیگر، المپیکی، لیگ فوتبالی، استقلالی، پرس پولیسی ... راستی الان چند نفر از آنهائی که برای محیطبان زندانی تجمع کردند یادشان هست که "اسعد تقیزاده" در زندان یاسوج می پوسد؟ چند نفر ازآنها در میان هیاهوی المپیک به قتل "عبدالله یاری" واکنش نشان دادند؟ واقعیت این است که زود تب می کنیم و زود عرق.

ج – سازمان حفاظت محیط زیست:

نگاهی به آمار بکنیم، یکصد و سیزده  محیطبان شهید، در آمار کمی دقیقتر بشویم، از این صد و سیزده نفر چند نفر محیطبان معمولی و چند نفر از مقامات بالای سازمان هستند؟ حال درست در همین جا باز هم مطلب "امکان اجرای قانون" ، پیش می آید، از آنهایی که مقررات وضع میکنند هیچ نامی در میان کشته شدگان نیست، شهیدان فقط و فقط در پائین ترین سطوح طبقات اداری سازمان محیط زیست اند، یعنی محیطبانان ساده، حداکثر سرپرست پاسگاه، که در این میان در درگیریها محیطبانان ساده می کشند و به قصاص و دیه محکوم میشوند یا کشته می شوند؛ رده بعدی که گرفتار می شود روسای ادارات شهرستانها و یا مدیران کل استانها هستند که می-بایست به دادگاه بروند، خانواده محیطبان شهید را دلداری بدهند، خدمت ولی دم شکارچی کشته شده برای گرفتن رضایت ریش گرو بگذارند، در هزار توهای سازمان دوندگی کنند، به هزار و یک نفر رو بزنند تا پول دیه محیطبانشان را جفت و جور کنند و باز هم از این یکی نیاسوده، یکی دیگر، چرا؟ روشن است که عواقب این گرفتاری ها از سطح مدیرکل بالاتر نمی رود، واقعیت این است که در این میان "پوتین"، نقش مهمی بازی میکند، منظورم رئیس جمهوری روسیه نیست، منظورم پوتینی است که به پا می کنند؛ گفته ام و می گویم :"کسیکه در زندگی، پوتین به پا نکرده حق ندارد برای کسیکه دو ماه یکبار پوتین از پا در نمی آورد قانون وضع کند" و همین فرمول ساده یعنی پا کردن پوتین فرهنگ خاصی را داراست که از محیطبان ساده آغاز شده، از رئیس پاسگاه و رئیس اداره شهرستان   می گذرد و حداکثر به مدیرکل ختم می شود.

شاید به همین دلیل است، پرونده ای که در پاسگاه بیابانی تشکیل میشود، به شهرستان و بعد به مرکز استان می آید. به محض اینکه به سازمان مرکزی حفاظت محیط زیست میرسد دیگر یک پرونده سراسر احساس با واقعیتهای ملموس بیابانی که احتمالا با سواد کم اما خلوص و یقین بسیار نوشته شده نیست؛ در سازمان مرکزی تنها به یک "مورد" تبدیل میشود، حتی اگر یک محکومیت به اعدام باشد،  قانونی که بالاییها در اتاقهای در بسته گرم و نرم و راحت وضع  کرده اند و محیطبان میبایست در محیطی خشن  اجرا کند، ای کاش آنهائی که این قوانین را مینویسند پیش از نوشتن دو ماه، فقط دو ماه، در پاسگاه "زمان آباد و طرود و سرباز و سهرین" خدمت میكردند؛ در هوای شصت درجه بالای صفر یا بیست و سه درجه زیر صفر، با موتور سیکلت محیطبانی به گشت میرفتند و در درگیریهای احتمالی شرکت میکردند، گاه با بدن جمع شده از ترس تیر و مخفی شده در پشت سنگ به مقررات غیر قابل اجرایی که بخشنامه کرده اند میاندیشیدند، رها کنم .... این همه پُر چانگی که کردم، از سر درد روی کاغذ آمد، همان دردی که پردیسان نشینان باید در آن شریک باشند با محیطبانانی که در سختترین شرایط و با کمترین امکانات و در دورترین مکانها خدمت میکنند و سر آخر هم یا میکشند و یا کشته میشوند و عاقبت در دفتر مدیران به عنوان یک "مورد" بررسی میشوند.
واقعیت این است که سازمان حفاظت محیط زیست سازمان خاصی است، کارش با اکثر ادارات و وزارتخانه ها  فرق دارد، مسئولیت  آن هم مسئولیت خاصی است، فرق دارد با همه این ها.

کسیکه مسوول محیط زیست میشود، از رئیس گرفته تا محیطبان معمولی می بایست آدم خاصی باشد، علاوه بر عشق و علاقه و شناخت و علم مدیریت باید صاحب هزار و یک تخصص دیگر هم باشد و یا بر اساس نخستین اصل علم مدیریت می بایست از متخصیین بسیاری استفاده کند، از متخصص طبیعت و حیات وحش گرفته تا حقوق و جامعه شناسی و مردمشناسی و روانشناسی کلی و قومی و بین المللی و از همه مهمتر استفاده به جا و به مورد از آنها؛ هیچ تردیدی نیست که آمدن دانشگاهی ها به سازمان محیط زیست اتفاق میمونی است، بار علمی سازمان را بالا میبرد، همچنین آمار برخورداری سازمان از مدارک دانشگاهی را، اما در برخی موارد کافی نیست، بخصوص در معاونتها و ادارتی که نیاز به دانش و تجربه و تخصص توام دارد در غیر این صورت حداقل باعث خنده  می شود و این خنده در فرهنگ بیابان یعنی بی اعتمادی به "رئیس" و دستورهایش، حکایت مدیر کلی که از دانشگاه آمده بود و در هنگام بازدید، دلسوزانه و واقعا از سر اخلاص گفت که: "این حیوانها را نترسانید از شکمشان معلوم است که حامله اند!" غافل از اینکه "کل" ها تازه آب خورده بودند و برجستگی شکمشان از آب زیاد بود، دوم اینکه حیوانها با داشتن شعور و غریزه خدادادی برعکس ما انسانها همیشه حامله نمیشوند، بخصوص در تابستان، چرا که در این صورت باید در زمستان بزایند که در آن فصل بچه هایشان میمیرند، اضافه بر این "کل" اصولا نوع نر"کل و بز" است و تا  جائی که  تجربه و علم ثابت کرده نرها معمولا حامله نمی¬شوند!

از این دست مثالها در مدیریت محیط زیست بسیار است اما اکثر مدیران  سازمان این را نمیدانند و به همین دلیل است که شخصی مانند"دکتر صدوق" که عمری را علمی و عملی در طبیعت گذرانده از معاونت برکنار و شخصیتی دیگر که از دانشگاه آمده جایگزین میشود، بی تردید معاون فعلی محیط طبیعی و تنوع زیستی سازمان از نظر علمی شخصیت ارزشمندیست اما در جای خود، ایشان در همان پست آموزشی میتواند با تکیه بر دانش دانشگاهی منشاء اثر بسیاری باشند، اما محیط طبیعی، محیط خاصی است، به همان اندازهای که زیباست، خشن است، احساسات بیهوده را بر نمی تابد، احساساتی شدن در یک زمینه، پیامدی خشن در زمینه ای دیگر دارد که کشته شدن محیطبان یکی از آنها است. مدیریت محیط طبیعی سازمان حفاظت محیط زیست ایران با این همه تنوع طبیعی و قومی و فرهنگی نیاز به سالها تخصص و تجربه  علمی و عملی دارد. گاهی بسیار خشن است و احساسات لطیف را بر نمی¬تابد.  به سرعت  از لطافت و زیبائی به خشونت میگراید و علاوه بر احساسات لطیف و تفکر ثواب و گناه احتیاج به تجربه¬های خاص دارد، به ویژه در زمینه شکار. در این زمینه می توانید از دانش و تجربه شخصی مثل مهندس "مزینانی" استفاده کنید که چم و خم کار را خوب میداند. سازمان می-بایست حتما از تجربیات چنین مدیرانی که در بدنه محیط زیست کم هم نیستند نهایت استفاده را ببرد و به جای فکر انحلال اداره "شکار و صید" میبایست در پی تقویت آن باشند چرا که نبض "کشتن" و"کشته شدن"ها در این اداره می تپد.

د – شکار

لطفا عصبی نشوید، سعی در ترویج کشتار حیوانات ندارم، قانون همه چیز را حساب کرده است. از خلاف و تخلف و جنحه و جنایت؛ از قتل گرفته تا تجاوز به عنف و لواط تا تخلفات رانندگی که همه آنها را به عنوان واقعیتهای موجود و معمول اجتماعی پذیرفته و به جای نادیده گرفتن سعی در قانونمندی آنها کرده، تخلفات، واقعیت¬های اجتماعی¬اند و تخلف در شکا ر نیز، اصولا مقوله "شکار" یک واقعیت اجتماعی در جهان است. یک پدیده واقعی اجتماع، چه بخواهیم و چه نخواهیم میلیون¬ها نفر در دنیا به شکار می¬روند حال کدام بهتر است؟ آن را نادیده بگیریم، صورت مسئله را پاک کنیم و با "انشاءالله گربه است" از کنار آن بگذریم و یا به عنوان یک واقعیت واقعی اجتماع بپذیریم؟ در صورت اول همین است که هست. یعنی به شکار میروند، حیوان کشته می-شود، درگیری میشود، شکارچی و شکاربان هم کشته میشوند، آیا بهتر نیست که این واقعیت را چه بد و چه خوب بپذیریم و سعی در قانونمندی آن کنیم و در این صورت مثل مسوولان محیط زیست ساده اندیش نباشیم، یک کلام، "پروانه شکار نمیدهیم"، همه تفنگ به  دستها تفنگهایشان را غلاف میکنند، بعد از مسواک، به پاپا و ماما شب به خیر میگویند و لالا میکنند و خواب رنگی می بینند، دشتهایی پر از آهو، صخرههایی مملو از کل و بز، کوههایی سراسر گله های قوچ و میش و یکی از مسئولان محیط زیست با چشمانی مهربان و حرکاتی آرام و موزون نی لبک میزند، در دستگاه شور، خیلی شور... پس چرا این همه آدم کشته می شود؟ کمی واقع بین باشیم، ندادن پروانه، ساده اندیشیها و وضع مقررات و قوانین غیر کارشناسانه راه  به جایی نمی برد؛ در صورت عدم اجرا،  قانون بی اعتبار میشود و در صورت اجرا، درگیری پیش  می آید، واقعیت این است، برخی از مردم به غلط و یا به درست شکارچی اند، ندادن پروانه فقط سازمان را  از یک درآمد مشروع که می تواند به حفظ محیط زیست کمک کند محروم میکند و از سوی دیگر آمار تخلفات را بالا میبرد؛ تخلفاتی که گاه منجر به درگیری، تیراندازی و قتل می شود. در ایران بیش از یک میلیون نفر اسلحه مجاز دارند و بسیاری نیز سلاح غیر مجاز، از یک سو جواز میدهید، سلاح شکاری مجاز به مردم میدهید، سهمیه فشنگ می دهید و از یک سو شکار را به بهانه حفاظت از حیات وحش قدغن میکنید؟ این یک بام و دو هوا چه معنایی دارد؟ آیا میدانید که در ایران چند نفر از فروشگاههای سلاح گرفته تا مهمات سازی و توریسم  و بلد محلی و راننده و غیره به صورت کاملا قانونی و حلال از طریق شکار ارتزاق میکنند؟ تکلیف آنها چیست؟ بهانه - از دلسوزی های سانتی مانتال که بگذریم- حفظ جمعیت حیات وحش است. ما هم قبول داریم شکار بی رویه جمعیت حیات وحش را به خطر می اندازد، اما آیا ندادن پروانه چاره کار است؟

مگر نه اینکه سازمان حفاظت محیط زیست هرگز برای پارکهای  ملی و پناهگاههای حیات وحش پروانه صادر نکرده است؟ در این صورت میبایست پناهگاهها و پارکهای ملی مملو از حیات وحش باشد. پس چرا نیست؟ چرا جمعیت قوچ و میش و کل و بز پناهگاه حیات وحش خوش ییلاق از پانزده هزار به زیر دو هزار رسیده است؟ چرا جمعیت حیات وحش پارک ملی گلستان از بیست هزار به دو هزار رسیده است؟ چرا موته، چرا پرور، چرا قمیشلو، چرا کلاه قاضی، چرا بمو، مگر در این جاها پروانه داده اید که جمعیت حیات وحشش این همه کم شده؟ از دیگر سو در ایران بالغ بر یکصد و هفتاد گونه پستاندار و بالای پانصد گونه پرنده زندگی میکند، در حالیکه حیوانات قابل شکار پستانداران کمتر از بیست گونه است که از میان آنها قوچ و میش از آمار بالاتری برخوردار است و از میان پانصد گونه پرنده  کمتر از پنجاه گونه آن قابل شکار است، اگر شکار به تنهایی عامل انقراض نسل حیات وحش است پس چرا تعداد حیوات غیر قابل شکار این همه کم شده؟ مگر روباه و شغال و گرگ و و کفتار و گورکن و فلامینگو و کاکائی و سلیم و چکاوک و عقاب و دلیجه و دیگر و دیگر حیوانات هم  قابل شکارند که تعدادشان به طرز محسوسی کم شده؟ خیر دوستان علت جای دیگریست و ندادن پروانه شکار نوعی ساده اندیشی، رفع مسئولیت و پاک کردن صورت مسئله است، و متاسفه نتیجه بی تردید آن کشته شدن "یاری" و "یاری ها" است.

بهتر است جغرافیای نگاهتان کمی گسترده تر باشد. مثلا کشورهای بلوک شرق سابق اروپا، نظیر مجارستان و لهستان و رومانی و بلغارستان و بالاتر از آنها سوئد و دانمارک و روسیه و کشورهای آسیای میانه و دیگران سالیانه هزاران هزار پروانه شکار صادر میکنند. بی آن که ذره ای از جمعیت شکارشان کم شود، در کانادا می توانید با خرید یک بلیت شکار صد و بیست دلاری ده گوزن شکار کنید بی آنکه خطر کم شدن جمعیت حیات وحش در پی داشته باشد، و سراسر سال میتوانید ماهیگیری کنید، پس عیب کار کجاست؟ مسلما صدور پروانه شکار نیست عیب کار در عمل نکردن سازمان حفاظت محیط زیست به یکی از وظایف اصلی خویش است، یکی از وظایف اصلی سازمان محیط زیست طبق بند ت ماده شش قانون شکار و صید "تکثیر و رهاسازی حیوانات است"، وظیفهای که سالهاست فراموش شده و همین فراموش شدن یکی از دلایل مهم کشته شدن محیطبان وشکارچی است.

راستی قاتل واقعی کیست؟ آن که ماشه را میکشد و یا آنکه زمینه  کشیدن ماشه را فراهم می کند؟ منطق و عملکرد دلسوزانه مسئولان محیط زیست مرا به یاد خانمهای مسنی می اندازد که در پارکهای تهران با چهره ای مهربان و چشمانی بی گناه به گربه ها و کلاغها غذا میدهند، آنها هم کاملا به درستی کارشان ایمان دارند اما واقعیت این است که آنها هم نمیدانند چه میکنند، آنها نمیدانند که با ازدیاد  هر کلاغ  یا هر گربه جان دهها بلبل به خطر می افتد، تا جائیکه میدانم گربه ها هویج و کرفس نمی خورند، راستی چند وقت است که در تهران صدای بلبل نشنیده اید؟  لطفا یک روز شمارش کنید در یک ساعت قدم زدن در یکی از پارکهای تهران چند کلاغ می بینید و چند بلبل؟

بعد از اینکه شمارش کردید پی خواهید برد که آن خانم مسن با پروراندن کلاغها و گربه ها در واقع دلسوزانه حکم قتل بلبلها را صادر می کند، چیزی در حدود دستورات مدیران  محیط زیست و نوشته های احساساتی روزنامه نگاران و کسانیکه میان کارشناسی و روزنامه نگاری  سرگردانند.

از سوی دیگر به دلیل کمبود محیطبان، امکانات و ماشین و موتور و بنزین و غیره، امکان گشت زنی ماموران در مناطق کم شده است. تجربه نشان می دهد هر جا که شکارچی مجاز گشت می زند شکارچی غیر مجاز می-گریزد، باور کنید و باز هم لطفا عصبی نشوید قصد ترویج کشتار حیوانات را ندارم، تنها ازواقعیتها صحبت می کنم. تا الان صد و سی محیطبان کشته شده اند یعنی اینکه حداقل صد و سی نفر به آنها شلیک کرده اند، لطفا جستجو کنید، آیا میان این صد و سی شلیک کننده حتی یک نفر شکارچی مجاز هست؟ یا همه غیر مجاز بوده اند؟ اگر پس از جستجو و آمار دقیق به این جواب رسیدید لطفا به دنبال علت و نتیجه هم باشید. شکارچی دارای پروانه، انسانی خلاف کار نیست، حتی یار و یاور محیط زیست است و این را برخی از مدیران با تجربه محیط زیست در قزوین و سمنان و فارس و گلستان و دیگر جاها دریافته و با بنیان نهادن جمعیتهای حفاظت محیط زیست و جلسات همدلی با شکارچی ها، علاوه بر کم کردن زمینه های تخلف، همکاران جدیدی نیز یافته اند؛ همکارانی علاقمند به حفظ حیات وحش، با امکاناتی به مراتب  فراتر از سازمان محیط زیست و جوانان و دانشجویانی که تنها علاقه دارند و لزوما نه امکانات. حال بیائید علاقه این جوانان را با امکانات شکارچیان علاقه مند به طبیعت و حیات وحش و عرصه ها و امکانات مدیران اجرایی و محیط بانان تلفیق کنید، آنگاه نتیجه را ببینید و خود قضاوت کنید که تا به حال چقدر بیراهه رفته اید. حال باز هم برویم سر اعداد و ارقام و آمار:

در عرصه شکار چه کسانی کشته می شوند؟

1. محیطبانان معمولی که با کمترین امکانات در محرومترین نقاط خدمت میکنند و تنها مامور اجرای مقرراتی اند که مقامات بالا وضع کرده اند.

2. شکارچیان غیر مجاز که معمولا از افراد فرودست اجتماع اند، اکثرا به دلایل معیشتی و اقتصادی اقدام به این کار میکنند، البته گاهی هم افراد دیگری هستند که به هر شکل  به شکار علاقه دارند و ندادن پروانه را به نحوی اجحاف تلقی کرده و به شکار غیر مجاز اقدام می کنند.

چه کسی میکشد؟

1. محیطبانان معمولی که در پایین ترین سطوح کارکنان سازمان محیط زیست قرار داشته پس از کشتن شکارچی به دیه و قصاص و اعدام محکوم می شوند و من میل ندارم به تبعات آن که خانواده ای بی سرپرست، زن جوانی بی شوهر، نوجوانانی بی پدر، اجتماعی بی رحم و آلوده و ... اشاره کنم.

2. شکارچیان غیر مجاز که اکثرا روستایی، محلی و از طبقات بی چیز اجتماع اند. اکثرا به دلایل اقتصادی اقدام به کشتن حیوات می کنند، اسلحه غیرمجاز دارند. محل زندگیشان در میان یا در کنار مناطق حفاظت شده و پارکهای ملی است، معمولا هر روز و بی توجه به فصل به شکار می روند، حیوان نر و ماده و حتی حامله را شکار می کنند و هنگام دیده شدن، به دلیل جریمه های سنگینی که گاه به قیمت تمام زندگیشان تمام میشود به هر شکل اقدام به گریز میکنند حتی به قیمت کشتن و کشته شدن و در این میان حرمت خون محیطبان شهید این اجازه را  به سازمان محیط زیست داده است که همه کم بودها و کم کاری ها را تقصیر شکار و شکارچی بگذارد.

آنها با این کار در واقع نوعی نعل وارونه می زنند و فورا صورت مسئله را  با ندادن پروانه شکار پاک کرده و اوضاع را موقتا آرام می کنند و متاسفانه برخی از همکاران جوان من نیز مانند مردم عادی که اصل قضیه را نمی دانند گول میخورند و اصل موضوع ناگفته می ماند. کشته شدن شکارچی و محیطبان در شکار، آن هم در شکار غیر مجاز اتفاق می افتد، حال اصل موضوع چیست؟ اصل موضوع زمینه ای است که "تخلف در شکار"را به وجود می آورد و بخش اعظم زمینه سازی این تخلف حتما متوجه کم کاری یا بی تجربگی برخی از مدیران محیط زیست است به همین دلیل با زدن نعل وارونه در واقع، اجتماع و رسانه ایها را به دنبال معلول می فرستند تا علت اصلی که به وجود آوردن زمینه های تخلف است. از دید مردم و رسانه هائی که از مرگ یک انسان متاثر شده اند مخفی بماند.

دلایل این درگیری ها چیست؟

3. اولین دلیل مسلما احساس عدم تعلق و عدم مالکیت است، یک شکارچی محلی از زمانیکه چشم باز کرده با نکن و نرو و نزن روبروست که آنجا قرق سلطنتی است، آنجا منطقه حفاظت شده است، آنجا مال دولت است، آنجا فلان است و بهمان است، پس کجا مال ملت است؟ و این حلقه گم شده حق ملت و دولت است که متاسفانه سازمان محیط زیست آن را گم کرده و به هیچ عنوان هم قصد توضیح دادن دلایل آن را برای مردم ندارد، ما میدانیم مسئولان محیط زیست هم می دانند که "دولت گمارده مردم است تا انفال را برای عموم مردم محافظت کند" ، اما فلان روستائی همجوار توران و خوش ییلاق و بمو و قمیشلو نمی داند و این وظیفه سازمان حفاظت محیط زیست است که برای مردم توضیح دهد که این عرصه ها متعلق به شماست و ما برای شما حفاظت می کنیم. این چنین است که مفهوم "ما و شما"، مفهومی حاکمیتی پیدا می کند و نه حفاظتی و این چنین است که مردم روستایی بدون احساس شراکت، تعلق و مالکیت می خواهند که حق تضییع شده خود

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: mannane ׀ تاریخ: یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , mannane.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com