دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من
بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را جمع و منها کردنش با من
اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو نامه توبه را بنویس امضا کردنش با من
يادش به خير سال 1359، يك معلم فوق برنامه داشتيم به نام آقاي شريعتي كه ساعت شش صبح با اون عينك تهاستكانياش ميآمد در دبيرستان آيتالله منتظري نجف آباد (پهلوي سابق) تا به مشتاقان فلسفه، درس نگاه كردن به هستي را دهد، آن گونه كه هست و نه آن گونه كه ما دلمان ميخواهد! من نيز كه اصولاً سرم درد ميكرد واسه شنيدن حرفهايي كه تو هيچ دكون قصابي هم پيدا نميشد، شال و كلاه ميكردم و با موتورسيكلت ياماها 80 خود ميگازيدم به سوي دبيرستان آيتالله منتظري در خنكاي صبح و از ميان پرديسان بادام و گوجه سبز (يا به قول نجفآباديهاي عزيز: آلوچه) ...
آن روزها نجفآباد در محاصرهي پرتراكمي از باغهاي ميوه حبس شده بود ... چند سال پيش كه دوباره – بعد از 24 سال - گذرم به آن ديار افتاد تا سراغي از همكلاسيهاي قديم بگيريم، دلم گرفت ... دلم گرفت از آن همه هجوم سيمان و آجر و آسفالت كه بر جنازهي آن پرديسان باشكوه بناشده بود ...
حق داريد! لابد ميخواهيد بپرسيد: چه رابطهاي بين نجفآباد و باغهاي ميوه و درس فلسفه وجود دارد با گرگ و تشي و پلنگ و جاليز؟!
امّا باور كنيد كه ربط دارد ... اصلاً همهي حرفم اين است كه از منظر فلسفهي دانش محيط زيست، كمتر چيزي را ميتوان در اين جهان سراغ گرفت و تغيير داد كه آثارش بر روي چيزهاي ديگر نمايان نشود (نميدانم اين چيز را چرا تازه گي ها اينقدر دوست دارم!)
از همين روست كه اصل يا قانون پروانه در اين علم مدتهاست كه اعلام موجوديت كرده و هر روز بر باوركنندگان بر صحت و درستياش افزوده ميشود.
سالهاست كه به بهانهي توسعه و در اثر افزايش شتابناك جمعيت آدمزمينيها، ديگر زيستمندان مهمان در كرهي خاك به حاشيه رانده شده و پي در پي ناچار از عقبنشيني و پژمردگي و نيستي هستند. امّا آنچه كه اين پسرفت تلخ و ناگزير را شتاب بخشيده است، همانا آزمندي و نابخردي انساني است كه بيشتر از شمار جمعيت خطرآفرين مينمايد ...
حالا نيز اگر روايت ساده امّا اثرگذار هموطن عزيز گنابادي خويش – محمدرضا عطارباشي - را در شماره 12 مجله حفاظت شكار و طبيعت – كه دريا ناظري عزيز آن را در تارنمايش بازانتشار داده است - بخوانيد، درمييابيد كه چگونه و با چه شتاب تأسفباري داريم اصل پروانه را ناديده انگاشته و به سوي تحقق زنهار دو هزارسالهي ويرژيل پيش ميتازيم، آن هم چهار نعل!
آسان است پایین رفتن از دوزخ
زیراکه درهای دوزخ تاریک
همواره شبان، روزان گشوده است
اما بازگشتن به سوی بهشت و روشنایی روز
رنج است و محنت بسیار
زنهار تلخي كه براي نخستين بار در پاييز 1359 از دهان معلم دوستداشتني فلسفهام شنيدم و حالا هر روز كه ميگذرد، بيشتر پي مي برم كه وي تا چه اندازه درست زنهار داده است.
پس بياييم، عهد بنديم كه هرگز به ديدن و خواندن چنين سرتيترهايي نخنديم:
جایی که گرگ ها هندوانه میخورند و تشیها بادام کوهی!
چرا كه مراكان آذربايجان غربي، همان جلگههاي ديروز مازندران است كه روزگاري زيستگاه زرخيز گراز بود و البته دامنههاي خفر در پادناي امروز كه كنام پلنگان و شيران بود و فردا ...
آنها كه ديروز به احتمال انقراض نسل پنگوئنها در قطب ناشي از مصرف د دت در آمريكاي لاتين ميخنديدند و آنها كه از مرگ پرنده هاي مهاجر هلندي به دليل جهانگرمايي به خنده ميافتادند و آنها كه اضمحلال جنگلهاي انبوه كاج كوهي كانادا را در اثر طغيان يك سوسك باور نداشتند، حالا كجايند؟!
مؤخره:
طبيعت به ما نجواكنان بارها گفته است كه اگر ميخواهي بر من حكومت كني، خيالي نيست! و اصلاً چه كسي بهتر از تو؟ بهتر از تو كه داراي فهم و دانش و ادراك و وجدان و اخلاق هستي؟ فقط يادت باشد كه شرط حكومت بر من، شناخت و پيروي از قوانينم است. و آنگاه كه دلت را خانهي من ساختي، يقين داشته باش كه مصفايش خواهم كرد و گناهانت را خواهم بخشيد.
همين!
نوشته شده در چهارشنبه 21 مرداد1388ساعت 14:49 توسط محمد درویشhttp://darvish100.blogfa.com
نظرات شما عزیزان:
|